شنبه 30 دی 1396 |
گفت دانشمند حکایت این چنین
بهر انکه از خدا هستند غمین
یک نفر دیدم در این دنیای تار
میزند او دم به دم هی اه و زار
گوید او بهر خدایش اینچنین
کهمرا کردی فراموش بی یقین
بازکن چشمت ببین بیچاره ام
نیستی پشتم منم اواره ام
در جهانت روز خوش بهرم نبود
اب تو از بهر من زهرمنبود
ناله میکرد و شکایت از خدا
ناگهان بهرش چنین امد ندا
منخدای تو در اینجا حاضرم
کی بگفتی بهر من تو شاکرم
بنگر اوضاع خودت را تا کنون
من همش یاد تو بودم تاکنون
هر کجا بودی کنارت بوده ام
در غمو شادی چو یارت بوده ام
گفت بنده: بهر رب خویشتن
همرهم بودی به شادیهای من
لیک انروزی که من غمداشتم
در کنارم من تو را کم داشتم
گفت ایزد بهر این بنده چنین
رد پایم هست پیش تو ببین
تو در انجا غرق بودی در بلا
من تو را دادم نجات از غصه ها
پس نکن دیگر گلایه از خدا
دارد او دائمهوای بنده را
* حیدری*(مشنگ)
http://www.khalvatgahdel.ir/
H_mashang@
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : حیدری (مشنگ)
|