شنبه 30 دی 1396 |
ایستاده بودم ایستگاه اتوبوس.
خیره به ماشین دومادو عروس.
بابوق بوق وشادی گذر میکردن.
مردم اطراف رو خبر میکردند.
انگاری دنیا بود مال دوتاشون.
خوشحال بودن قدر هفت تا اسمون.
بی خبراز سختی های اینده.
دیدم دوماد باخوشحالی میخنده.
نمیدونست فردا چی داره براش.
نمیدونست شادی میشه عذاباش.
زن یه بلاست، یک بلای تو خونه.
دوماد نشی خرش نشی تو دیوونه.
کافیه که بشن سوار مردها.
بیچاره میشی تا اخر دنیا.
* حیدری*( مشنگ)
http://www.khalvatgahdel.ir/
H_mashang@
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : حیدری (مشنگ)
|