یک شنبه 24 دی 1396 |
نشسته بودم توی فکرو خیال.
درگیر بودم هم با اینده هم حال.
از گذشته ها که چیزی ندیدم.
حرفای خوب از کسی نشنیدم.
همش با غمها من بودم هم اغوش.
دوروبری هام کردنم فراموش.
نه بود یکی کنم براش درد دل.
نه یکنفر گره گشای مشکل.
دنیا بجز نامردی چیزی نداشت.
بجز غماش چیزی برام جا نزاشت.
ادمهاشم یک مشت بی وفا بودند.
از صداقت جدا، باریا بودند.
هرکسی بود بفکر کار خودش.
از کارای خودش می اومد خوشش
دلم میخواست داد بزنمته دل
داد بزنم گره گشای مشکل
بیا بکن نگاهی همتو به ما
برای دردهام بده یکم دوا
پول که نداریم خرج کنیم تو دنیا
بخاطر بی چیزی داریم دعوا
همش تو زندگیها کم میاریم
یه لقمه نون با اشک و غممیاریم
انگاری دنیا شده برزخ ما
عذاب میده به خیلی از بنده ها
خدا ما که نداریم یک روز شاد
چرا اوردی مارو توی دنیات
ولش بکن هرچی بگم زیاده
اخر گلایه هامون فریاده
* حیدری*
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : حیدری (مشنگ)
|