جمعه 6 بهمن 1396 |
نشسته بودم توی افتاب داغ
توفکر یک ویلای خوب و یک باغ
تو حسرت ماشین خیلی زیبا
یک کار خوب بایک حقوق بالا
دلم میخواست اونقدر ثروت داشتم
تا سرم رو روی پولها میزاشتم
همیشه بودم تو سفر تو گردش
هیچکس به من نمیرسید حرفش
خلاصه میلیونر بودم تو دنیا
کاری نداشتم به باقی خلق ها
اما همه بود توی فکر وخیال
به خودم اومدم خوردم ضد حال
دیدم یکی داد یک هزاری به ما
گفتش بیا بگیر اقای گدا
* حیدری*( مشنگ)
http://www.khalvatgahdel.ir/
H_mashang@
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : حیدری (مشنگ)
|