دو شنبه 9 بهمن 1396 |
خاطرات یک مرد خروی
رفتم شهرک یه شب مردم عزیز
از بوی کارخونه شدم من مریض
چونکه نبود درمانگاه تو شهر ما
رفتیم نیشابور واسه درمون، دوا
چونکه شبها تو شهر نداریم تاکسی
مجبور شدیم زنگبزنیم به چهل سی
تا که اژانس بگیریم از قدمگاه
کسی نیست به فکر خلق بی گناه
خلاصه رفتیم یه جوری نیشابور
مجبور بودیم ، از امکانات بودیم دور
برگشتیم و رسیدیم انگار خونه
دیدم که اب قطعه شدم دیوونه
بدون اب چطور دوا میخوردم
خسته شدم گفتم کاشکی میمردم
خابیدم و سحر رفتم سرکار
دیدم یک برگه افتاده تو انبار
یگ برگه بود ، برگه مالیاتی
تخفیف نصفه داشت ، شدم من قاتی
رفتم و دنبال یه شانس عالی
دیدم که برج شلوغه اون حوالی
یک تریلی گیر کرده بود زیر پل
تف به ذات مهندس گیج و خُل
وقتی که پُل ارتفاعی نداره
این مشکلات هم سرمون میاره
بعد از اینکه راه یجورایی وا شد
انگاریکه درد منم دوا شد
رفتم قدمگاه تا بدم مالیات
یادم اومد جمعه بوده زدم قات
برگشتم و با دستای اویزون
بازم به شهر بی کسِ خودمون
تو راه دیدم واسه نماز اومدن
برای صد راز و نیاز اومدن
گفتم برم منم برای نماز
با خدامون کنم من راز و نیاز
شاید که اون درد مارو بدونه
حل کنه مشکل رو به یک بهونه
اما نرفته افتاد از اون بالا
چند تااجر خورد مستقیم سر ما
هیچی دیگه خدا جوابش این بود
بهترین راه اینه بمیری تو زود
افتادیم و مایک نفر که مردیم
مشکلات رو به دیگرون سپردیم
مشکل ما رو که خدا درست کرد
شما بمونید با هزار و یک درد
وقتی که مسئولی به فکر نباشه
مردن یه جورایی اخرین راشه
* حیدری*(مشنگ)
برگرفته از داستان اقای قدمیاری عزیز
http://www.khalvatgahdel.ir/
H_mashang@
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : حیدری (مشنگ)
|