سه شنبه 10 بهمن 1396 |
بود مردی اندر ان دوران دور
همچو زن زیبا و ناز و پر غرور
چونکه بودش او به مانند زنان
کار میکرد توی حمامِ زنان
بارها اوتوبه کرد با رب خویش
باز راه خود گرفتش او بهپیش
تا که روزی دختر شاه زمان
بهر استحمام امد زان میان
رفت ان مردی که بودش زن نما
تا که دلاکی کند ، شاه زاده را
بختگویی بود با ان مرد لج
راه او بود زین میان بسیار کج
امدو گم گشت یک دُر و گُوهر
گشت بهر خلق انجا دردسر
داد فرمان تا کنندش جستجو
تا که دزد در انمیان گردد چو رو
گفت ان مرد در خیالش اینچنین
گر شناسند ، میکشندم بی یقین
توبه کرد و گفت یاری کن خدا
میشوم مومن شوم زینجا رها
ناگهان گفتند باشادی چنین
انگُهر پیدا شدش روی زمین
مرد که نامش بود نصوح رفت زان دیار
گشت ساکن روی کوهی، لیک زار
هرچه با خود داشت او خیرات کرد
با دو دست خالی از حق یاد کرد
رفت و دل داد او به سوی ایزدش
تا کند جبران ، رفتار بدش
دید روزی زان بیابان خدا
گشته میشی بی کس وتنها رها
گفت یارب صاحبی او را چو نیست
میکنم تیمار که دانم او ز کیست
روزها بگذشت و ان میش شد زیاد
صاحبش گویی نکرد از او چویاد
درمیان روزها یک روز خوب
کاروانی تشنه هنگام غروب
در پی اب خسته اما نا امید
داد انها را نصوح انجا نوید
بهر انها شیر داد از ان رمه
گشت رفع تشنگی بهر همه
کاروان که شاد بودند بی حساب
بهر او دادند دینار در جواب
کرد با ان پول نصوح انجا بنا
شهر زیبایی و چاهی باصفا
بهر مردم گشت او چون کد خدا
ادمی خیّر به خُلقی با صفا
شاه را دادند کز او یک خبر
هست مردی نیک نزدیکیه شهر
داد فرمانتا بگویندش چنین
کردشاه دعوت شما را مهجبین
لیک دعوت را نمودش او چو رد
داد پیغام مشکل هست بی مَرز و حَد
نیست فرصت تا رسم خدمت دگر
دیدنم را نیست بهر او ثمر
اینخبر چونکه رساندند بهر شا
گفت راهی میشویم نزدش چو ما
شاه راهی شد میان راه اما روزگار
جاناو بگرفتو چون اومُرد مردم بیقرار
رسم بود چون روزگار ان زمان باشد چنین
میزبان شاه باشد بعد مرگش جانشین
پس چو سلطان شد نصوح از بهر خلق روزگار
کرد با مردم عدالت را به خوبی برقرار
لیک روزی نزد او امد شبانی ،گفت چنین
بود میشی چند سالی پیش نزدت بی یقین
گفتمیش منهم اکنون هست در نزد شما
امدم تا من ستانم باز ان را بهر ما
گفت ای چوپان بدان من هر چه دارم از شماست
اینهمه ثروت بدان از برکت میش شماست
هرچه دارم با تو اکنون میکنم تقسیم من
تا که هم تو شاد باشی هم خدای خویشتن
گفتچوپان ای نصوح من چوپانی نیستم
میش را هم که بگفتم صاحب ان نیستم
هر دو بودیم یک فرشته ما ز سوی ایزدت
تاکنی جبران تمام روزگارانِ بَدَت
هرچه داری هست از ان خودت باشد حلال
توبه کردی از ته دل داد خدا بر تو مجال
توبه گرباشد حقیقی و زِ اعماق وجود
هست این توبه نصوح نامش که بی بازگشت بود
* حیدری*( مشنگ)
شعر برگرفته از داستان نصوح
http://www.khalvatgahdel.ir/
H_mashang@
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : حیدری (مشنگ)
|